یک شنبه 27 ارديبهشت 1394 ساعت 16:51 |
بازدید : 69645 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
(نظرات )
آینه ی روبروی من از یاد نمی رود کجای باید از تماشا برخیزم و سایه ی دورترین درخت جهان را به تهی خانه های تا دوردست آسمان بیاورم ؟ کجا باید از تماشا برخیزم ؟ چه قدر درخت ، در همیشه ی ایندشت ها تنهاست چه قدر راه ، مرا تا مردمان پراکنده برد تقصیر جاده هاست که مردمان پراکنده دورند تقصیر چشمه هاست که مردمان پراکنده دور می میرند مردمان آن سوی نمی دانم کی باران ریز مردمان این سوی نمی دانم کی آفتاب در مردمانی که چه قدر سکوت کردند و آنها فقط سکوت کردند حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان می روم من به شیوه پدر با گام های مقدس به راه افتادم و حالا چه قدر نزدیک زیارتم و حالا چه قدربه سایه ی تنهاترین درخت شهید می رسم که سکوت مادران زمین را تاب آورده است من به سکوت تمام مادرانی می روم که جاده های بی آمدن تا چشم های خیسشان رفته است من پسر تمام مادران زمینم که در تکرار راه دورترین جاده ها را بیدار می کنم و حالای چشم انتظاری مادران نقاب و باد در پیراهن کنار لمس جنوبی ترین لیموی تر برای تمام آن سالها سکوت حرف جاده های نرفته را آورده ام و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است برای تمام سکوت مادران که پشت پرچین روسری های پرگره مردند چه قدر دلم پر است آینه ی روبروی من از یاد می رود ؟ دارم چه قدر افشا می شوم سکوت مادران زمین تقصیر نرفتن و تکرار آینه ای است که روبروی من آینه پر از حرف جاده های نرفته آینه پر از تماشای جهان است حالا که به شیوه پدر به راه آفتاب در آمدم تقصیر آینه هاست که مردمان پراکنده دور می میرند
-------------------------------------------------
آمدند دوباره ابرها آمدند و چتر ، در سیاهی چند ماه فراموشی دوباره به من فکر می کند به جاده هایی که هنوز به دنیا چسبیده اند به غربتی که میان کلمات و سفر چه قدر سنگین مرا به راه می برد تو رابه خانه می آورد در این سفر که ماه سفید است و آسمان که همان آبی بود وقتی از نیمه ی مرطوب ماه بر می گردم وقتی از ماه شبانه ی خیس که به چشم کودکان چسبیده می آیم چه قدر کنار پنجره برایت می آورم چه قدر راه نرفته برای سفر در این سفر میان سنگینی کلمات به پروانه ها فکر می کردم که دور کودکی های از مدرسه تا جاده های جهان چرخیدند در این سفر چه قدر رها می شوم نه اینکه من از غربت کلمات که تمام دنیا از من رها می شود حالا که خوب از نیمه ی مرطوب ماه به دنیا نگاه می کنم این همه شهر که هر روز ، ناخواناتر می شوند این همه آدم که عصرها ، بی نام به خانه بر می گردند چه قدر بی پروانه و کودکی چه قدر بی زمزمه و چتر به راه همین طور ، نمی دانی تا کجا افتاده اند به شهرهای همین طور ، نمی دانی تا چه وقت بزرگ می روند و ایندنیا ، همیشه به دست های ما چسبیده است نگاه کن دوباره ابرها آمدند
آینه ی روبروی من از یاد نمی رود کجای باید از تماشا برخیزم و سایه ی دورترین درخت جهان را به تهی خانه های تا دوردست آسمان بیاورم ؟ کجا باید از تماشا برخیزم ؟ چه قدر درخت ، در همیشه ی ایندشت ها تنهاست چه قدر راه ، مرا تا مردمان پراکنده برد تقصیر جاده هاست که مردمان پراکنده دورند تقصیر چشمه هاست که مردمان پراکنده دور می میرند مردمان آن سوی نمی دانم کی باران ریز مردمان این سوی نمی دانم کی آفتاب در مردمانی که چه قدر سکوت کردند و آنها فقط سکوت کردند حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان می روم من به شیوه پدر با گام های مقدس به راه افتادم و حالا چه قدر نزدیک زیارتم و حالا چه قدربه سایه ی تنهاترین درخت شهید می رسم که سکوت مادران زمین را تاب آورده است من به سکوت تمام مادرانی می روم که جاده های بی آمدن تا چشم های خیسشان رفته است من پسر تمام مادران زمینم که در تکرار راه دورترین جاده ها را بیدار می کنم و حالای چشم انتظاری مادران نقاب و باد در پیراهن کنار لمس جنوبی ترین لیموی تر برای تمام آن سالها سکوت حرف جاده های نرفته را آورده ام و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است برای تمام سکوت مادران که پشت پرچین روسری های پرگره مردند چه قدر دلم پر است آینه ی روبروی من از یاد می رود ؟ دارم چه قدر افشا می شوم سکوت مادران زمین تقصیر نرفتن و تکرار آینه ای است که روبروی من آینه پر از حرف جاده های نرفته آینه پر از تماشای جهان است حالا که به شیوه پدر به راه آفتاب در آمدم تقصیر آینه هاست که مردمان پراکنده دور می میرند
گاهی از میان باران و برگ ها صدایی می شنوم گاهی درست غروب یکشنبه ی خاموش که پله های پشت در ناتمام می مانند تو از مکث ناگهان من جدا می شوی چتر می گشایی و رو به باران و برگ ها می روی کنار پله های ناتمام پشت دری خسته که با نیم رخی خیس باز می شود صدایی می شنوم که تویی دو چشم از باران آورده ام که همیشه از خواب های خیس می گذرد می آیی و انگار پس از یک قرن آمده ای باچتری خسته و صدایی که منم کنار آخرین پله و مکث ناگهان سر بر شانه ام می گذاری و گوش بر دهان زمزمه ام تا صدایی بشنوی که منم و می شنوی آرام می شنوی صبحگاهی از همین شهر بزرگ از کنار همین پنجره های رو به هر کجا از کنار همین کتاب بزرگ که رو به خاموشی تو بسته است که رو به بیداری من آغاز می شود آمدم صبحگاهی از کنار خاموشی خسته که تویی ذکری از دفتر سوم به خانه و پله ها و میان باران و برگها پر کشید روی بر دیوار کن تنها نشین وز وجود خویش هم خلوت گزین گاهی از میان باران و غروب یکشنبه صدایی می شنوم گاهی نه تویی نه منی نه صدایی که از دفتر سوم من و این صدای یکشنبه من و این صدایی که تویی کنار گوش و چتر خسته سکوت می شویم رو به همین دهان بسته که منم رو به همین مکث ناگهان که تویی سکوت می شوی نه منی نه تویی نه صدایی همیشه از دفتر سوم ذو به باران و چتر پر از حرف های با خودم صدایی می شنوم که تویی صدایی می شنوم که منم